رایانرایان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

رایان

مسافرت.....مهدکودک.....تولد

پسر نازنین مامان ببخش که خیلی وقته برات ننوشتم... 1ماه پیش که رفتیم مسافرت و بر خلاف انتظارمون خیلی همکاری کردی و حسابی بهت خوش گذشت....به قول خودت اسپانا و ایتالیا.....فقط اون تب لعنتی 2-3 روزه حسابی نگرانمون کرد که خدا رو شکر به خیر گذشت....هواپیما و قطار و قایق بهترین قسمتهای سفر بود برات و چقدر ذوق کردی........ قیافه ملوس و دوست داشتنیت وقتی بستنی شکلاتی می خوردی واقعا دیدنی بود معذرت میخوام که روز تولدت نیومدم اینجا چیزی برات بنویسم.......تولدت مبارک عزیزم..........هرچند تولد اصلی که 29 مرداد قرار برات بگیریم مونده الان تقریبا 3 هفته هست که میری مهدکودک...خدا رو شکر خیلی بهتر از انتظارم بود و به نظر میاد بهت خوش میگذره...... ...
17 مرداد 1391

یک سال و نه ماه و چهارده روز (پایان شیر مامان)

عزیز دلم، دیشب برای آخرین بار از شیره وجود مامی نوشیدی.....تو مرد کوچولوی من دیشب بدون هیچ ترفندی بدون می می خوابیدی و نشون دادی که آمادگی استقلال رو داری...... امروز مامان بر خلاف میلش روی می می لاک تلخ زد...عصر تا بیدار شدی و دیدی من اومدم پریدی توی بغلم و طبق معمول همیشه می می خواستی..........وقتی خوردی گفتی ترشه و قیافت تو هم رفت!!! مامان بهت گفت که چون شما بزرگ شدی، می می تلخ شده....آخر شب هم چند بار با شک و تردید سراغش رو گرفتی و حتی یک بار امتحان کردی..... وقتی می خواستی بخوابی یادم افتاد به چند هفته اول تولدت که تمام مدت کار من گریه بود چون تو نمی تونستی می می رو مک بزنی و من مدام باید برات می دوشیدم..... این رو بدون که همیشه آ...
28 ارديبهشت 1391

21 ماهگی

پسر گلم توی 21 ماهگی تقریبا همه چیز میگه....جمله رو که از 20 ماهگی شروع کرده... آقا خوله= آقا فیله، دوست عزیزشه و هر شب میگه آقا خوله شب به خیر پرتلا= پرتقال می می از (از با فتحه) او میخوام ماشین لالایی (لباسشویی) شست بخور-نخور-بشین-پاشو-بده-بریم-نریم-خوابید-..... ١-١٠ فارسی و انگلیسی نت ها رو هم یاد گرفته...د-ر-می-فا-سل-لا-سی اسامی میوه ها رو هم کامل یاد گرفته....حتی اونایی رو که نخورده....طالبی-گیلاس-هندونه-گلابی-کی وی- لیمو-......
24 ارديبهشت 1391

پرستار جدید

عزیز مامان....نمیدونم تو دنیات چی میگذره.......شاید با خودت فکر می کنی چه مامان و بابای بدی داری که هر روز با وجود دلتنگیهات میذارن و میرن.... الان که مامان جون پیشت هستند باز هم برای ما بی تابی می کنی..... امروز پرستار جدیدت آزمایشی اومد پیشت....خدا کنه بتونی قبولش کنی و هر دوتون همدیگه رو دوست داشته باشید... وقتی بزرگتر شی و بتونی درک کنی بهت میگم که این روزا چقدر به من سخت گذشت و چقدر نگرانتم.... دوستت دارم ...
19 فروردين 1391

20 ماهگی

مرد کوچولوی من توی 20 ماهگی کلی پیشرفت کرده و کلی حرف میزنه... از1 تا 10 میشمره.... اتل متل توتوتوله...لی لی حوضک...کلاغ پر..... پاشو...بده....بیا.......داغه.........سرده....  همه کلمه ها رو تکرار می کنه کلی با هم کتاب می خونیم و اسامی میوه ها رو یاد گرفته...اما عاشق شعرهای موس(موز) و اگگو (انگور) هست
15 فروردين 1391

19 ماهگی

پسر گلم که روز به روز بیشتر عاشقت میشم نمیدونی این روزا چقدر خوردنی شدی.... اول بگم از اعلام استقلالت که منو کشته.....بیشتر سوالها رو با نه جواب میدی....اصلا دوست نداری توی کارهات کمک یا دخالتی کنیم!!! شبها میری سر جات می خوابی و شروع می کنی به لالایی گفتن تا صدای عجیبی میشنوی میدوی میای میگی چی شد؟ مامان و بابا رو 3 تا دوست داری.... وقتی برای پرنده ها توی بالکن غذا میریزیم مدتها پشت شیشه می ایستی و میگی جوجوا..... بدون که بی نهایت دوستت داریم... ...
21 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رایان می باشد